مشکن صنما عهد که من توبه شکستم


وز بهر تو درکنج خرابات نشستم

اندر صف خورشید پرستان شدم اینک


زیراکه میان سخت به زنار ببستم

پیش تو برم سجده میان بسته به زنار


تا خلق بدانند که خورشید پرستم

بندم کن و حدم بزن ای شحنهٔ خوبان


کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم

از مستی و دیوانگی من چه گریزی


کز تو گذرم نیست بهرحال که هستم